معجزه کن مرا..

-به طرز خیلی خیلی عجیبی دلم مسافرت رفتن میخواد. جمع کردن وسایل و لباس و ذوق قبل از مسافرت رفتن.

رفتن رو میخوام ؛ راکد نموندن. و حتی وقتی به مسافرت رفتن به طور جدی فکر میکنم، هزار تا کار و لیست جلوم ردیف میشه که همشون نیاز دارن به خونه موندن و انجام دادنشون .

-سال 92 بود یا 93، همین موقع ها ، همین اهنگ ها ، رمان یک اس ام اس رو میخوندم ، الان هوای همون موقع هست . همون صداها که پاشو الان مهمون میاد ، همون بیخیال نشستن و رمانم رو خوندن ، همون قسمتای غمگین رمان و همون حس ها. آره سال 1401 هستیم اما من دارم اون لحظه ها رو نفس میکشم که دلم میخوادشون.

-کاش میشد روز رو به 35 ساعت برسونیم تا من بتونم بخش زیادی ازش رو بخوابم ، بخش زیادی ازش رو واسه خودم صرف کنم و بخش های باقی مونده رو به کارهایی که باید انجام بدم و انجام ندادم و روی هم جمع شدن.

- بلد نیستم ذوقم رو نشون بدم واین خوب نیست .

-وقتی با هم میرقصیم رو دوست دارم ، حالم رو همون لحظه خوب میکنه ، یادم میره همه چیو.

-دوربین رو روی ثانیه شمار گذاشتم و عکس گرفتم از خودم و آه آره! باید برخلاف میلم رژیم بگیرم .

- خودمو دوست دارم ؟ الان آره ، خیلی.البته اگر پامیشد به کار هایی که نوشته رسیدگی میکرد و تیک انجام شدن بهشون میزد، بیشتر هم دوسش داشتم . اما شیطونه دیگه . حرف گوش نمیکنه و حتی تنبلی میکنه.

+ Writen by  شنبه ششم فروردین ۱۴۰۱Time 17:28  هیچ او   |