معجزه کن مرا..
صدایش کردم ، رویش را برگرداند و رفت..

باز صدایش کردم

قدم هایش حتی تغییری نکرد

باز صدایش کردم با پسوند عزیز جان

ایستاد ولی برنگشت..

آرام شروع کردم به خواندن:

یه دل میگه برم برم

یه دلم میگه نرم نرم

طاقت ندارم این دلم دلم

بی تو چه کنممممم

قطره اشکی از چشم هایم افتاد

آمد قدم دیگری بردارد که قسمش دادم به جان خودم!

ایستاد و برگشت

زل زدم به چشم هایش

مگر آدم رفتنی هم اشک میریزد؟

قطره ای از چشم هایش چکید

هیچ نگفت

با گلایه گفتم

مگر آدمی ک قول ماندن میدهد،میرود؟

هیچ نگفت!

انگار قسم خورده بود برای سکوت

گفتم و گفتم

یقه اش را گرفتم و تکانش دادم

دستش را آرام روی دست هایم گذاشت

انگار جرقه ای به من وصل کردند

کنار کشیدم

عقب رفتم

نه ..نه!

من نباید آدم های رفتنی را دوست داشته باشم

نباید بعداز اینکه شکست منو،بازهم دوستش داشته باشم..

نه!نه !

رویم را برگرداندم و دویدم

دویدم

دویدم

دویدم.....


حالِ درون: مینیمال نوشت هیچ او
+ Writen by  چهارشنبه بیستم تیر ۱۳۹۷Time 18:53  هیچ او   |