|
معجزه کن مرا..
|
دستم میرود کاری کنم که دلم میگوید نه و باز من مینشینم گوشه ای . به تمام دنیا و آدم هایش فکر میکنم.چرا دیگر بلد نیستم حرف بزنم؟ هی احساس خودخوری و خواب و مشغول کردن ذهن بیچاره ام.
آه خدایا..
دلم پیاده راه رفتن در جاده ای بی انتها میخواهد که پلی لیستم را آماده کنم و هندزفری توی گوشم بگذارم و حالا آماده ی راه رفتن در مسیری ام که حتی ندانم تهش کجاست .راست میگفتند ؛ وقتی ندانی کجایی آهنگ میتواند تورا خوب به فکر فرو ببرد.
افکار زیادی در مغزم در حال چرخیدن است .دست هرکدام را میگیرم با خانواده برمیگردد سراغم و مغزم را تا سر حد انفجار میکشاند.