معجزه کن مرا..

دستم می‌رود کاری کنم که دلم می‌گوید نه و باز من می‌نشینم گوشه ای . به تمام دنیا و آدم هایش فکر میکنم.چرا دیگر بلد نیستم حرف بزنم؟ هی احساس خودخوری و خواب و مشغول کردن ذهن بیچاره ام.

آه خدایا..

دلم پیاده راه رفتن در جاده ای بی انتها میخواهد که پلی لیستم را آماده کنم و هندزفری توی گوشم بگذارم و حالا آماده ی راه رفتن در مسیری ام که حتی ندانم تهش کجاست .راست می‌گفتند ؛ وقتی ندانی کجایی آهنگ میتواند تورا خوب به فکر فرو ببرد.

افکار زیادی در مغزم در حال چرخیدن است .دست هرکدام را میگیرم با خانواده برمیگردد سراغم و مغزم را تا سر حد انفجار می‌کشاند.

+ Writen by  پنجشنبه چهارم شهریور ۱۴۰۰Time 10:0  هیچ او   |